![](http://s5.picofile.com/file/8108101534/9.jpg)
سلام ،
مدت هاست که مقاله به این طولانی ننوشتم و مدت هاست میخواستم این مقاله رو بنویسم!این مقاله مربوط به بازی سونیک و شوالیه سیاه میشه و هیچ ربطی به داستان اصلی نداره!
برین ادامه مطلب تا بفهمین منظورم چیه!
از همین الان گفتم ، امروز انگشت هام شکست تا این مقاله رو نوشتم!نظر یادتون نره!
ساکسون ها کل سرزمین رو تصرف کردن و ما هیچ اختیاری از خودمون نداریم.این اواخر معلوم شده یکی از شوالیه هایی که با ساکسون ها مباره میکرده زندس ولی به شدت زخمیه!این شوالیه اسمش Sir Bedevier (سر بدویر) بود.ما اون شوالیه رو به داخل مقر خودمون میاریم و اون رو درمان میکنیم.خبر میرسه که مرلین دانا داره برای کمک به ما و نجات ما از دست ساکسون ها به این جا میاد.برخی از افراد شورشی هم از راه دریا به ما حمله ور شدن.ما تا اومدن مرلین تحمل میکنیم و اون ها رو از مقر خودمون دور نگه میداریم.مرلین درباره شمشیر Excalibur (اِکس کالیبُر) صحبت میکنه و میگه که باید اون شمشیر رو پیدا کنیم و ببینیم که چه کسی میتونه اون رو از داخل سنگ دربیاره؛هر کسی بتونه یعنی اون پادشاه این سرزمین هست!ما با کمک سر بدویر به ساکسون ها حمله میکنیم چون فعلا شمشیر تو دستای ساکسون هاست.ما ساکسون ها رو نابود میکنیم و شمشیر رو پیدا میکنیم.در این بین هیچ کسی نمیتونست شمشیر رو از توی سنگ در بیاره و همه هم توانایی امتحان کردن رو داشتن.در نهایت فرد رعیتی شمشیر رو از داخل سنگ بیرون میاره.در این بین همه به اون تعظیم میکنن و در نهایت بهش لقب King Arthur (شاه آرتور) رو میدن.اون پادشاه اون سرزمین میشه و اسم اون سرزمین رو Camelot (کملات) میذارن.
بعد از مدتی کوتاه ملکه ای به همراه شوالیه ای به عنوان همسری شاه آرتور به کملات میاد و ما فرصت داریم تا اومدن ملکه قلعه ای بنا کنیم.در این بین مقداری از ساکسون های باقی مانده برای انتقام جویی به ما حمله ور میشن ولی ما اون ها رو شکست میدیم و قلعه رو میسازیم.
در این بین شاه آرتور متوجه میشه که هیچ شوالیه ای در قلعه نیست تا به داد اون خانوم برسه.در این موقع میگه قوی ترین مردان بیان تا به این خانوم کمک کنن و جزو شوالیه ها انتخاب بشن!و در این بین یک کارگر آشپزخونه به اسم Sir Gareth (سر گرت-گرث!) که توانایی زیادی تو شمشیر زنی داشته انتخاب میشه.اون برادر Sir Gawain (سر گوئین) بود.اون به شوالیه قرمز حمله میکنه و بعد از کلی فلاکت در نهایت خواهر اون خانوم رو نجات میده.به خاطر این موفقیت به عنوان یکی از شوالیه ها انتخاب میشه.
بعد از اون شاه آرتور میز گردی ترتیب داد و تمام شوالیه ها رو دعوت کرد.در این میز گرد شاه آرتور ، مرلین ، سر بدویر ، سر گرت ، گر گویین ، سر پرسیوال ، سر لنسولات ، سر گالاهاد و سر بورس حضور داشتن و در کمال تعجب شاه آرتور از موندرد نیز درخواست کرده بود تا به جمع اون ها بپیونده.مرلین با این کار مخالف بود و مدام به شاه آرتور میگفت که : نکن!اون رو دعوت نکن!اون پسر یه جادوگر پست فطرته و ممکنه دردسر ساز باشه!
ولی مگه به خرج شاه آرتور میرفت؟نچ ، اون دعوتش کرد و اون شب توی میز گرد حضور داشت.
مشکلات مگه کملات رو ول میکرد؟؟؟؟نه خیر!یه روز صبح یه شئ خون آلود جلوی دروازه ی قصر پیدا میشه و وقتی ملکه اون شئ رو میبینه میگه:این شئ مال سر لنسولاته!بعد از اون ملکه این قدر ناراحت میشه و میره خودش رو توی اتاقی حبس میکنه و مدتی بیرون نمیاد!(این ماجرا مربوط به علاقه ی ملکه به سر لنسولات برمیگرده!!!!)
از اون موقع به بعد مرلین میگفت:این همه بلا و مصیبت همش به خاطر مورگان لفی (همون جادوگره که پسرش موندرد توی میز گرد بود) هست!(بهترین فرصت برای تنبیه شدن آرتور همین حالا بود!)
مرلین معقتد بود : تنها راه برای یافتن حقایق و پیدا کردن و نجات سر لنسولات این هست که به قلمرو مورگان لفی حمله کنیم.شاه آرتور شخصا به قلمرو مورگان لفی میره و وقتی داشتن خودشون رو برای جنگ آماده میکردن ، متوجه میشن که مانعی یخی و بزرگ جلوی قلمرو مورگان لفی وجود داره و جلوی حمله ی شاه آرتور به مورگان لفی رو میگیره.وقتی که شاه آرتور به اون جا میرسه متوجه میشه که سر لنسولات زنده و اسیر در دست های مورگان لفی در حال حاضر توی قلمرو مورگان لفی حضور داره.مورگان لفی با جادوگر های پرنده ی خودش به شدت شاه آرتور رو مورد حمله قرار میداد.شاه آرتور با امید نجات لنسولات و انتقام گیری از مورگان لفی امیدوارم باقی میمونه و مقاومت میکنه.بعد از یه مدتی مرلین از سفری برمیگرده و اون مانع یخی رو از بین میبره.
شاه آرتور حالا خوشحال به مورگان لفی حمله میکنه ولی ... ولی... ولی...چشمتون روز بد نبینه ، یه شکست وحشتناک رو متحمل میشیم...خیلی رنجیدیم و نگران سر لنسولاتیم!دلیل شکست شاه آرتور از اول معلوم بود ، ملکه ی برفی بود که بالای برج مورگان لفی قرار داشت.اون باعث یخ زدن نیرو ها میشد و سربازان مورگان لفی اون ها رو میکشتن.تو حمله ی بعدی شاه آرتور به مورگان لفی به دلیل آموزش کمانداران بیشتر ، ملکه ی برفی کشته شده و به راحتی با سربازان مورگان لفی مبارزه میکنیم.لنسولات رو آزاد میکنیم.ولی متاسفانه از شاه آرتور و ورگان لفی خبری نبود!!!به کملات برمیگردیم و جشنی بزرگ میگیریم!ملکه بالاخره (پایین گورخره) از اتاقش خارج میشه و در اون جشن شرکت میکنه!(فکر کنم ملکه از همه خوشحال تر بود!)
شاه آرتور اون قدر نگران بود که اصلا یه لحظه نذاشت شوالیه ها راحت باشن!شاه آرتور میگه(همون میگفت چون الان که...):این ماموریت اون قدر مهم و با ارزش هست که هر شوالیه ای که داوطلب بشه باید تا سر حد مرگ تلاش کنه و بدون اون جام هیچ کسی حق نداره برگرده!و پاداش خوبی هم برای کسانی که برن جام رو پیدا کنن در نظر گرفته شده!ماموریت به دست آوردن جام مقدس ، همون جامی که حضرت عیسی مسیح (ع) در شام آخر ازش نوشیده بودن ، بود.سر بورس ، سر گالاهاد و سر پرسیوال مامور میشن تا برن و جام رو پیدا کنن و بیارنش به کملات.اون ها با جادوگری رو به رو میشن و با فلاکت اون رو شکست میدن و جام رو پیدا میکنن.ولی در کمال تعجب اون جام رو با خودشون نمیارن!!!!!!!!!!!!!!!!!بلکه همون جا میمونن و از جام محافظت میکنن!!!از اون موقع به بعد اون 3 شوالیه به شوالیه های جام معروف میشن.
تا اومد یه خورده کملات رنگ آرامش ببینه ، یه هو میفهمن که خیانت خیلی بزرگی توی قصر صورت گرفته و مسئول این خیانت 2 نفر از کسانی هستن که اصلا به هیچ وجه نمیشد باور کرد!مسئول این خیانت سر لنسولات و ملکه بودن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!لنسولات از قصر فرار میکنه و ملکه هم به خاطر خیانتی که کرده بود باید کشته میشد!این روش کشتن ملکه هم سوزوندن ملکه به صورت زنده توی آتیش بود!تو این هیری ویری ، سر لنسولات موی دماغ آرتور میشه و میاد و ملکه رو از بین شعله های آتیش نجات میده و وقتی که داشت با ملکه فرار میکرد ، میبینیه سر گرت ، همون کارگر آشپز خونه با مهارت بالا تو شمشیر زنی (عین بچه مثبت ها) جلوش رو گرفته.لنسولات و گرت جنگ سختی میکنن و در کمال تعجب ، سر لنسولات سر گرت رو میکشه!سر گرت ، با مهارت بالا تو شمشیر زنی ، به دست سر لنسولات کشته میشه!لنسولات ملکه رو به قلعه ای کوچیک میبره تا ملکه در امان باشه.در این بین ، سر گویین (برادر سر گرت) برای انتقام گیری از سر لنسولات ارتشی رو رهبری میکنه تا لنسولات رو بکشه.ولی ارتش گویین شکست میخورن و جنگی بین گویین و لنسولات صورت میگیره و سر لنسولات سر گویین رو میکشه...سر لنسولات به شدت از این ماجرا ناراحت میشه چون گویین یکی از بهترین دوستانش بود...
شاه آرتور نمیتونست وجود مورگان لفی و پسرش موندرد رو روی زمین تحمل کنه!شاید شاه آرتور فکر میکرد این همه مشکلات کملات (حمله ی ساکسون ها ، خیانت سر لنسولات ، نبود هیچ شوالیه ای) همش به خاطر مورگان لفیه!در هر حال شاه آرتور با ارتش کوچولوی خودش به مورگان لفی حمله ور میشه و با پسرش موندرد رو به رو میشه.غیبت شوالیه ها بالاخره (پایین گورخره) مشکل ساز شد...آرتور به سختی با موندرد مبارزه میکنه و وقتی که اکس کالیبر در گردن موندرد فرو میاد ، آرتور متوجه ی ضربه ی وحشتناکی که از موندرد خورده میشه!شاه آرتور و موندرد هر 2 میمیرن و برادر زاده ی آرتور بر تخت میشینه و این بود داستان افسانه ای شمشیر اکس کالیبر و رعیتی که تبدیل به پادشاهی قدرتمند شد...!